از تاکسی که پیاده شدم یه پیرزنه هم با من پیاده شد
زمزمه میکرد که “حالا چطوری از خیابون رد بشم “
آقا ما هم حس جوانمردیمون زد بالا ، حواسمو جم کردم که خلوت بشه
برگشتم به پیرزنه بگم آروم با من بیا ، دیدم نیستش
دور و برم رو نیگا کردم دیدم اونطرف خیابونه داره گوله میره !