من وقتي ميرفتم مهد کودک يک روز از مربي باحالي که داشتم براي داييم خاستگاري کردم و گفتم که چي داره و چي نداره و شغلش چي هست اون هم هيچي نگفت و خنديد و قتي مامانم اومد دنبالم مربي محترم ما به مادر گرامي ما گفت تا باهم بخندن و قتي رفتيم خونه مامانم بهم گفت اين چه کاري بود که کردي .
منم به مامانم گفتم شما ها که ميريد خاستگاري منم مي خوام برم تا داييم زن بگيره مامانمم هم سرش رو تکون ميداد و من هم همين طور سرم رو تکون ميدادم و... ولي بچه که بودم خيلي پرو بودم
ادامه رو بزن گلم
دیروز استادمون تعریف میکرد یه کلاس داشتم چهل پنجاه نفر دانشجو بودن تو کلاس (ترم اولیا بودن)
اخرای کلاس یه نفر اومد تو کلاس گفت بچه ها کلاسو اشتباه گرفتین........یهو کلاس خالی شد
استادمون میگفت یعنی هیچکدومشون فرق بین فیزیک با مبانی رو نفهمیده بودن..........