loading...
بزرگترین وبلاگ جوک و خنده
omid بازدید : 22 پنجشنبه 02 آبان 1392 نظرات (0)

من وقتي ميرفتم مهد کودک يک روز از مربي باحالي که داشتم براي داييم خاستگاري کردم و گفتم که چي داره و چي نداره و شغلش چي هست اون هم هيچي نگفت و خنديد و قتي مامانم اومد دنبالم مربي محترم ما به مادر گرامي ما گفت تا باهم بخندن و قتي رفتيم خونه مامانم بهم گفت اين چه کاري بود که کردي .

منم به مامانم گفتم شما ها که ميريد خاستگاري منم مي خوام برم تا داييم زن بگيره مامانمم هم سرش رو تکون ميداد و من هم همين طور سرم رو تکون ميدادم و... ولي بچه که بودم خيلي پرو بودم

 

 

ادامه رو بزن گلم

 

 

 

دیروز استادمون تعریف میکرد یه کلاس داشتم چهل پنجاه نفر دانشجو بودن تو کلاس (ترم اولیا بودن)
اخرای کلاس یه نفر اومد تو کلاس گفت بچه ها کلاسو اشتباه گرفتین........یهو کلاس خالی شد
استادمون میگفت یعنی هیچکدومشون فرق بین فیزیک با مبانی رو نفهمیده بودن..........

براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    ایا از این وبلاگ خوشتون اومده یا نه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 798
  • کل نظرات : 46
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 79
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 79
  • بازدید ماه : 80
  • بازدید سال : 100
  • بازدید کلی : 8,961